پانزدهم جولای بود و من تا دو روز دیگر وارد سی سالگی میشدم. از نظر من وارد شدن به دههای جدید از زندگیم به گونهای نگران کننده بود. چون فکر می کردم، بهترین سالهای زندگیم را پشت سر گذاشتهام و دیگر هیچ...
طبق عادت و برنامه روزانهام همیشه صبح زود قبل از رفتن به سرکار، برای تمرین به یک پارک میرفتم. من هر روز صبح دوستم جیم را در پارک میدیدم.
جیم هفتاد و نه سال داشت و پاک از ریخت و قیافه افتاده بود. با این وجود، او بسیار شاد، سالم و سر زنده بود. آن روز که با او احوالپرسی میکردم، از حال و هوایم فهمید که سرزندگی و شادابی هر روز را ندارم. به همین خاطر، علت را پرسید.
در پاسخ به او گفتم، از وارد شدن به سن سی سالگی احساس نگرانی و بدی میکنم. گویی تمام زندگیم به پایان خواهد رسید. در این حال با خود فکر کردم ، زمانی که به سن و سال جیم برسم چگونه به زندگی گذشتهام نگاه خواهم کرد؟
به همین خاطر از جیم پرسیدم: ببینم، بهترین دوران زندگی تو چه زمانی بود؟
جیم بدون هیچ تردیدی پاسخ داد: جو، دوست عزیز، پاسخ فیلسوفانه من به سوال فیلسوفانه تو این است:
وقتی که کودکی بیش نبودم و در اتریش تحت مراقبت کامل و زیر سایه پدر و مادرم زندگی میکردم، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
وقتی که به مدرسه میرفتم و چیزهایی یاد میگرفتم که الان میدانم، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
وقتی که برای نخستین بار صاحب شغلی شدم و مسئولیت قبول کردم و به خاطر کار و کوششم حقوق خوبی دریافت کردم، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
وقتی با همسرم آشنا شده و ازدواج کردم، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
وقتی که جنگ دوم جهانی شروع شد، من و همسرم برای نجات جانمان مجبور به ترک وطن شدیم. موقعی که با هم صحیح و سالم، روی عرشه کشتی نشسته و عازم امریکای شمالی شدیم، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
موقعی که به کانادا رفتیم و صاحب فرزند شدیم، آن زمان بهترین دوران زندگی من بود.
موقعی که پدری جوان بودم و بچههایم جلوی چشمانم بزرگ میشدند، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
و حالا جو، دوست عزیز، من هفتاد و نه سال دارم. صحیح و سالم هستم، احساس نشاط میکنم و زنم را به اندازهای که روز اول دیدم، دوست دارم و این بهترین دوران زندگی من است.
جو؛ هیچ چیز ارزشمندتر از همین امروز نیست.